توی این دنیایی که انگار داریم ازش خسته میشیم...
و فکر میکنیم هیچکس به جز ما روی کره زمین نیست وتنهای تنهاییم...
یعنی تو بدترین شرایط زندگی...
میریم پیش بالایی...
ما ها خیلی پرروییم ٬
اونوقت که همه چی بهمون میده فراموشش میکنیم...
اونوقت که همه چی را ازمون میگیره تازه یادش می افتیم...
اما بازم دستمونا میگیره٬
انصافا اگه همه ترکمون کنن٬خدا ترکمون نمیکنه٬
خدا ما ها را عاشقانه دوست داره ولی ما...
حتی اگه همه به جزخداترکمون کنن...
بازم ازش گلگی میکنیم...
به خدا خیلی پر رو تشریف داریم...
بعضی وقتا فقط منتظر یه بهونه ای که گریه کنی...
بغضت بشکنه ، که آروم شی...
امـا خودت میدونـی چیـزی عوض نمـی شه...
و باز هم دلتنگــی مثل کوچـه های خیـــس بعد بـــارون...
حکـــــــــــــــــــــایت من...
حکایت کسی بود که عاشق دریا بود اما قایقـــــــــــــــــــــی نداشت?
دلباخته سفر بود اما همسفـــــــــــــــــــــر نداشت?
حکایت کسی بود که زجر کشید اما ضجـــــــــــــــــــــه نزد?
زخم داشت اما ننالیـــــــــــــــــــــد?
گریه کرد اما اشک نریخـــــــــــــــــت?
حکایت من حکایت کسی بود کـــــــــــــــــــــه?
پر از فریاد بود اما سکوت کرد تا همه ی صداها را بشنـــــــــــــــــــــود